پارت۳۴

فقط میدوییدم.نمیدونستم کجا میرم...فقط میخواستم ازونجا دور شم.
وقتی دیگه نفسم بالا نیومد ایستادم.دستامو رو زانو هام گذاشتم و تند تند نفس کشیدم.اطرافمو نگاه کردم.انگار گم شده بودم.
نفسم که جا اومد زیر لب با خودم گفتم
_فک کن مینو...فک کن...
دستامو پشت سرم قفل کردم و بعد روی صورتم گذاشتم.
_فک کن فک کن فک کن...
اولش خودم به ذهنم اومد اما بعد یادم اومد که اون موقع اصلا تهران نبودم...یه دفعه سیخ ایستادم و گفتم
_ایمان...
مثل دیوونه ها دوییدم وسط خیابون و دستامو تکون دادم تا یه ماشین برام وایسته...یه تاکسی بوق بلند و کشیده ای زد و گفت
_هوی خانوم میخوای بمیری؟
بی توجه به حرفش سوار شدم و گفتم
_اقا سریع برید به ادرسی که میگم.
_چی میگی شما...من که...
پریدم وسط حرفش و داد زدم
_فقد برو حرف یه عالمه زندگی وسطه میفهمی؟...برو...
زیر لب گفت
_این حتما دیوونست.
ولی به هر حال منو رسوند.پولی همراهم نبود.کلافه دستمو کوبیدم رو پامو گفتم
_لعنتی...
چشمم به دست چپم افتاد.حلقه ی ازدواجمو دراوردم و دادم بهش.
_ولی این خیلی زیاده خانوم...هی خانوم...
سریع پیاده شدم و دوییدم سمت خونه ایمان...زنگ خونشو پشت سر هم فشار دادم.
_توروخدا خونه باش...
صداش از آیفون اومد که گفت
_بله؟چه خبرته؟
_باز کن ایمان
_شما؟
لعنتی پاک یادم رفته بود که ایمان هنوز منو ندیده و نمیشناسه.گفتم
_آقا لطفا درو باز کنین موضوع مهمیه...
دیدگاه ها (۵)

پادت۳۵

پارت۳۶

پارت۳۳

پارت۳۲

part 9ویو جونگکوک کوک : ببین خانوم خانوما واسه من شاخو شونه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط